شهر گندم(آريوبتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

در آن قديمترها،شهري بود به نام شهر گندم،مردمان آن شهر به غير از گندم چيز ديگري نداشتند ويا اگر داشتند ،از داشته هاي خود بي خبر بودند.
همه چيز اگر خوب نبود، بدهم نبود.كم كم اش اين بود كه ناني بر سفره داشتند.
تا اينكه وزيركي زيرك طرح خود را با حاكم در ميان گذاشت.
حاكم،كمي فكرش را مزه مزه كرد و دردل با خودش گفت:چه فرقي مي كند اين وزيرك هم مانند بقيه به زودي قباي وزارتش را به ديگري خواهد بخشيد.
وبعد نگاهي به وزير كرد و پرسيد:حالا مطمئن هستي كه چنين چيزي امكان پذير باشد؟
وزير لبخندي زيركانه زدو پاسخ داد :چرا كه نه؟؟؟؟اين مردم تا بخواهند بفهمند چه شده،ما خزانه كه سهل است ،آغل ها يمان را هم با فروش گندمشان از طلا پر كرده ايم.
حاكم دوباره پرسيد:اگر رعيت بفهمد چه؟
وزير با بي اعتنايي دوباره پاسخ داد:خاطرتان آسوده،آب هم از آب تكان نخواهد خورد،تا آن موقع همه جيره خوار خودمان هستند.
حاكم قيافه اي حق به جانب به خود گرفت وگفت:مطمئن باش تا نان گندم لذيذ بر سفره هاهست كسي كاه نخواهد خورد....
وزير تعظيمي چابلوسانه كردو همانطور كه سرش پايين بود،زمزمه وار گفت:جسارتا خواهيم ديد...
فرداي آن روز وزير دستور داد، در شهر اعلان كنند هر كس هرچه مي كارد براي خزانه ي شهر است و بدينگونه همه صاحب منسب خواهند بودو از قصر دستمزد خواهند گرفت همانطور كه درباريان چاق وچله سبيلهايشان چرب مي شودواين مهم را خود وزير تضمين خواهد كرد.
در آن رعاياي بي بهره از دانش تنها چند تن كه به شماره ي انگشتان يك دست نبودند اعتراض كردند و جز آنكه ديگر رعايا سقف خانه هايشان را بر سرشان خراب كنند ،چيزي عايدشان نشد.
طولي نكشيد همه ي شهر، صاحب منسب شدند.
وزير شخصا به پرداخت دستمزد رعييت نظارت داشت وكم كم بهاي گندم را آنقدر بالا برد كه هر كس كاه بر سفره اش داشت خودش را خوشبخت احساس مي كرد.
حالا ديگر مردم شهر گندم در خواب هم سفره اي با بوي خوش نان نمي ديدند...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,ساعت9:4توسط امیر هاشمی طباطبایی | |